گريــــه ام ميگيرد وقتــــى ميبينم كســى كه همه ى دنيـــاى من بود منت ديگرى را ميــــكِشـــــد
خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن خسته از منحنی بودن وتكرار شدن بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ بخدا خسته ام از حادثهی ساعقه بودن در باد همهی عمر دروغ گفته ام من به همه گفته ام: باختم من همهی عمر دلم را به سراب !! باختم من همهی عمر دلم را به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!! باختم من همهی عمر دلم را به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان!! بخدا خسته شدم میشود قلب مرا عفو کنید؟ و رهایم بکنید؟ تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟ تا دلم باز شود؟! خسته ام درک کنید میروم زندگیم را بکنم میروم مثل شما پی احساس غریبم تا باز شاید ......!! در گذر گاه زمان؛ دست ناخورده به جا می ماند...... قفسم را مشکن ،تو مکن آزادم... گر رهایم سازی به خدا خواهم مرد من به زنجیر تو عمریست گرفتار شدم باید برخیزم و تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست تولد انسان روشن شدن کبریتی است گاه می رویم تا برسیم. روزی با خودم فکر میکردم که اگر او را با غریبه ای ببینم شهر را به آتش میکشم اما الان حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم تا ببینم او کجاست . . .
خسته از حس غریبانهی این تنهایی
خیمه شب بازی دهر،
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشقها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست،
که چه شیرین و چه تلخ
گردو غبار دلم را
پاک کنـــــــــــــم
باید نو شوم
شعر هایم با من قهر اند
بس که از غم گفتم
بس که اشک ریختم
و غم خوردم
نذر کرده ام
اگر خدا روزی با من
سر ساز گاری گذاشت
سفره ی دلم را باز کنم
باور کن تمام گرسنگان دنیا
سیر می شونـــــــــــد!!
گاهــــے به خداوند التماس
مــےکنم فـــقط خوابتـــــ را ببینمـــ !
مـــے فهمــــے ؟
خوابتـــــــــ را....
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمیبینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
و مرگش خاموشی آن!
بنگر در این فاصله چه کردی؟!
گرما بخشیدی...؟!
یا سوزاندی...؟!
کجایش را نمی دانیم.
فقط می رویم تا برسیم ...
بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست.
باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند.
باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ...